سر کلاس بودیم که مدیر دبستان همراه با «شاگرد تازهای» ملبس بلباس شهری، و فراشی که یک نیمکت بزرگ کلاس با خود میآورد، وارد شد. آنهائی که خوابشان برده بود، بیدار شدند و هرکدام مثل اینکه در کار خود غافلگیر شده باشند از جا برخاستند.
مدیر بما اشاره کرد که دوباره بنشینیم. سپس رو بمعلم کرد و آهسته گفت:
– آقای روژه! این شاگردی است که بشما میسپارمش و بایستی بکلاس پنجم برود. اگر طرز کار و اخلاقش رضایتبخش باشد به کلاس بزرگسالان که با سنش مقتضی است خواهد رفت.
شاگرد تازه که در گوشهای پشت در مانده بود و بزحمت دیده میشد بچهای بود دهاتی، تقریبا پانزده ساله و قدش از ما همه بلندتر بود. موهایش مثل کشیشهای دعاخوان دورهگرد روی پیشانی قیچی شده بود، ظاهری معقول داشت و سخت ناراحت بنظر میرسید. با آنکه چهارشانه نبود ظاهرا نیمتنهاش که از ماهوت سبز بود و تکمههای سیاه داشت در سرآستینها تنگ و ناراحت مینمود و مچهای سرخ او که معلوم بود به برهنگی عادت داشته است از لای درز آستین نمودار بود.
ساقهای پوشیده به جوراب آبیش از شلوار زردرنگی که بندش بسیار سفت کشیده شده بود بیرون افتاده بود. کفشهائی زمخت و میخدار که خوب واکس نخورده بود بپاداشت.
درس شروع شد. او مانند کسیکه پای وعظ کشیش نشسته باشد، بدقت گوش داد چنانچه حتی جرات نکرد پاهایش را روی هم بندازد و یا روی آرنج خود تکیه کند و در ساعت دو وقتی زنگ را زدند معلم مجبور شد باو حالی کند که با ما داخل صف شود …
■ مادام بواری
• گوستاو فلوبر
• ترجمه محمد قاضی، رضا عقیلی
• انتشارات کیهان
◄ یکی از چندین اقتباس سینمایی مادام بواری، در سال ۱۹۶۹، با کارگردانی هانس اسکات-شوبینگر: