حالا دیگر وقتش است که چشمهایم را ببندم و در خیال شیرین بپرم. درست مثل همان پریدنی که در خواب به حیاطشان پیدم، توی باغچه، کنار درخت، روی خاک. تا افتادم آغوش را باز کردم، آمد تو آغوشم. همین که خواستم دستم را به مویش بکشم پارس کرد تند دوید سمت ما که من زود پریدم و به پشتبام برگشتم. بیدار شدم. از تخت آمدم پایین. نه، همان لحظه نه. حتی اولش خواستم نروم. خواستم که باز بخوابم. چشمهایم را هم بستم. گفتم مگر میتوانم تنهایی بروم پشتبام؟ مگر میتوانم از نرده بگیرم، از دیوار بگیرم بروم بالا؟ و گفتم از کجا معلوم که این خوابم هم خواب صادق باشد؟ ولی از تخت آمدم پایین. به سختی آمدم پایین و تا درِ اتاق چهار دست و پا رفتم. خیلی دلم میخواهد که بروم، زود به پشتبام برسم و به یاد بیاورم همین دو سه ساعت پیش را که شیرین سگش را بغل کرد و رفت و من از پشت راه رفتنش را میدیدم و شلوارکش را که به رانهایش چسبیده بود و تاپ قرمزش را که تو خواب معلوم نبود چه رنگی است…
• همه خیاو میدانند
• حافظ خیاوی
• نشر اینترنتی