باز فریاد بلورخانم تو حیات دنگال میپیچد. امان آقا، کمربند پهن و چرمی را کشیده است به جانش. هنوز آفتاب سر نزده است. با شتاب از تو رختخواب میپرم و از اتاق میزنم بیرون. مادرم تازه کتری را گذاشته است رو چراغ. تاریک روشن است. هوا سرد است.
نالهی بلورخانم حیاط را پرکرده است. نفرین و ناله میکند. مردهها و زندههای امان آقا را زیر و رو میکند. بعد، یکهو دراتاق به شدت باز میشود و بلورخانم پرت میشود بیرون. چندتا از همسایهها، جلو اتاقهاشان ایستادهاند و دستها را رو سینهها گره کردهاند. تمام تن بلورخانم پیداست. یقین باز تنکه نپوشیده است. یکبار که تو کبوترخانه بودم و نمیدانست که تو کبوترخانه هستم، به زنها گفت
– کش تنکه به کمر آدم جا میندازه و تازه اینطور بهتره. آدم همیشه حاضر به یراقه.
امان آقا از اتاق هجوم میآورد بیرون و بلورخانم را میکوبد. من، حوض وسط حیاط را که خزه بسته است دور میزنم و میروم کنار کبوترخانه میایستم و بلورخانم را نگاه میکنم که نفرین میکند و زیر تسمه پیچ و تاب میخورد. تسمه، رو رانهای بلورخانم جا انداخته است…
• همسایهها
• احمد محمود
• انتشارات امیرکبیر