این غمانگیزترین داستانی است که به عمرم شنیدهام. نه فصل از فصول نوهایم بود که ما خانوادهء اش برنهام را میشناختیم و با آن بسیار نزدیک بودیم… چندان که دستکش با دست نزدیک و آشنا است به آنها نزدیک بودیم، و در عین حال راحت، زنم و من سروان اشبرنهام و خانم اشبرنهام را تا آنجا که برای یک انسان مقدور و میسر است میشناختیم، و در عین حال و به عبارت دیگر چیزی از آنها نمیدانستیم. این چریان خیال میکنم چیزی است که تنها د رمورد انگلیسیان مصداق دارد که تا به امروز هم که مینشینم و به فکر فرو میروم و میخواهم بدانم چه چیز در بارهشان میدانم میبینم چیزی دربارهشان نمیدانستم، تا شش ماه پیش انگلستان را ندیده و اعماق قلب یک فرد انگلیسی را نکاویده بودم – تنها با پایابهای دریای درون آشنا بودم.
منظورم این نیست و نمیخواهم بگویم که با خیلی از مردم انگلیس آشنا نبودیم، ما که آمریکائیان بیکار و خوشخیالی بودیم که اکنون بناچار در اروپا زندگی میکردیم و ناگزیر بیکار و خوش هم بودیم در واقع با این اوصاف میتوانم بگویم که حتی آمریکایی هم نبودیم، و افتاده بودیم در مصاحبت یک مشت مردم خوب انگلیس…
■ سرباز خوب
• فرانتس کافکا
• ترجمه ابراهیم یونسی
• انتشارات معین
◄ اقتباس تلویزیونی از کتاب سرباز خوب، در فیلمی تولیدشده در سال ۱۹۸۱ به کارگردانی کوین بیلینگتون و با بازی جرمی برت، رابین الیس وویکری ترنر: