سلطان فیلها فیلی بود سفیدتر از یک کبوتر سفید، درشت هیکل و باشکوه. بر تخت خود تکیه زده و انتظار قاصدش را میکشید. از حرکاتش معلوم بود که ناآرام است. در این موقع شانه بلند قاصدی که منتظرش بود از راه رسید. این پرنده رئیس هدهدها بود. بالهای سیاه و سفید عریضش خسته شده بود. شانهء بلندش مثل فنر روی سر و گردنش برنگ نارنجی باز شده بود. پرهایش در زیر اشعه طلائی آفتاب میدرشخشید. پرهای ظریف و زرد سینهاش خالخل بود.
بعد از آنکه دور سر سلطان فیلها سه بار پرید و سه دایره نارنجی رسم کرد روی شاخهای که نزدیک خرطوم او بود نشست.
سلطان فیلها با عجله گفت:
– بگو بگو…خوش آمدی صفا آوردی … بگو از مورچهها چه خبر، چه مژدهای برایم آوردهای؟
شانه بلند خیلی خسته شده بود چهاربار بالهایش را بازکرده و بهم زد. شاخ و برگ چناری که رویش نشسته بود لرزید.
شانهبلند گفت:
سلامت و پایدار باشی سلطان من. از مورچهها خبرهای خوبی آوردهام. هفت ماه تمام در سرزمین آنها ماندم. با من رفتاری خوش داشتند و از من پذیرائیها کردند و محبت بسیار نشان دادند. من در این دنیا چنین موجوداتی ندیدم.
سلطان فیلها غرید
– اینها چه جور موجوداتی هستند. من تا بحال هیچ مورچه ندیدهام.
شانهبلند بالهایش را سه بار باز کرد و گفت:
موجودات کوچکی هستند. آنقدر کوچک که اگر کاملا از نزدیک نگاه نکنی، نمیتوانی آنها را ببینی…
■ سلطان فیلها
• یاشار کمال
• ترجمه جلال خسروشاهی
• انتشارات راد