هفت دقیقه بعد از نیمهشب بود. سگ روی سبزهها در وسط چمنهای جلو خانهی خانم شیرز دراز کشیده بود. چشمهایش بسته بود. به نظر میرسید میخواهد به یک طرف بدود، آنطور که سگها وقتی در خواب گربهای را دنبال میکنند میدوند. اما سگ نه میدوید نه خواب بود. سگ مرده بود. یک چنگک باغبانی از بدن سگ بیرون زده بود. نوک چنگک احتمالا کاملا از بدن سگ رد شده و در زمین فرو رفته بود چون چنگک به زمین نیفتاده بود. من به این نتیجه رسیدم که سگ احتمالا با چنگک کشته شده برای اینکه هیچ زخم دیگری روی بدن سگ نمیدیدم و فکر نمیکنم بعد از آنکه سگی به دلیل دیگری میمیرد، مثلا سرطان، یا تصادف در جاده، چنگکی را در بدن او فرو کنید. اما نمیتوانستم در این مورد مطمئن باشم.
از در حیاط خانم شیرز رد شدم، آن را پشت سرم بستم. رویچمن خانهاش رفتم و کنار سگ زانو زدم. دستم را روی پوزهی سگ گذاشتم. هنوز گرم بود.
سگ ولینگتون نام داشت. مال خانم شیرز بود که دوست ماست. او در آن طرف خیابان زندگی میکند، دو خانه به طرف چپ.
ولینگتون یک پودل بود. نه یکی از آن پودلهای کوچک که موهایشان را درست میکنند، بلکه یک پودل بزرگ. موهای سیاه فرفری داشت، اما وقتی نزدیک میشدید میدیدید که زیر موها پوست زرد خیلی کمرنگی مثل جوجه است.
من ولینگتون را نوازش کردم و فکر کردم چه کسی او را کشته، و چرا…
■ حادثهای عجیب برای سگی در شب
• مارک هادون
• ترجمه گیتا گرکانی
• انتشارات کاروان