سحر نبود. نور از شیشهی پنجره پشت پلكهای هستی افتاد و به قلبش راه یافت. و ستاره ای در دلش چشمك زد . پاشد در تختخوابش نشست. زمین و زمان روشن بود. یك آن مثل همهی خوشباورها باور كرد كه روز از دل ظلمات مثل آب حیات از درون تاریكی زاییده شد، اما نور تنها یك لحظه پایید: صبح اول از دروغ خود سیاهروی شده بود. هستی گلولههای پنبهی به موم آغشته را از گوشهایش درآورد و خرناسهی مادربزرگ كه در تخت مقابل خوابیده بود، با تاریكی بهم آمیخت.
– تاریكی و صدا- دراز كشید و چشمهایش را بست.
خواب میدید: در سرزمین ناشناسی است. از گرما عرق كرده ،پیراهنش به تنش چسبیده، از تشنگی له له می زند. درختهای ناشناختهای را میبیند كه برگهایشان سوخته، شاخههای شكسته … سایه ندارند. چند تا زن، با چادر عبایی، دستهایشان را حمایل دیگهایی كه بر سر دارند كرده میآیند. چانه و گردن زنها خالكوبی شده. نقش كژدم، مار، نه ،این یكی نقش ستاره است، و آن دیگری نقش هلال ماهی چانهاش را در بر گرفته. چشمهای هستی درست نمیبیند تا همهی نقشها را درست بشناسد. از یك زن كه نقش عقرب زیر گلویش است و دم عقرب به چانهاش رسیده میپرسد: این درختها … زن گذرا جواب میدهد: درخت كُنار . هستی می اندیشد كه مقصودش سدر است. سدره طوبی كه حافظ گفته منتش را نباید كشید …
■ جزیره سرگردانی
• سیمین دانشور
• انتشارات خوارزمی