وقتی که بیرون آمدیم، هوا قدری بارانی بود. کت دکتر تنم بود. کت بو گرفته بود و برایم کمی گشاد بود. باران چند لحظه روی شانه و سرم ریخت. احساس سرمای مطبوعی کردم. بعد سوار ماشین شدیم. نفهمیدم ماشین آریاست یا شاهین. از درهای گنده و صندلیهاش معلوم بود که پیکان نیست. و بعد، یکی از آنها که صدای کلفتی داشت، عقب ماشین، دست راستم، نشست. و آن یکی که صدای زیر و برهنه و چندشآوری داشت، نشست طرف چپم. راننده و یک نفر دیگر در صندلی جلو جا خوش کردند. از جیرجیر مطبوع صندلی در زیر سنگینی تنهاشان فهمیدم که دونفر هستند و نشستهاند. بعد، یک نفر از بیرون گفت: «بسلامت!» و ماشین براه افتاد. من دستهایم را روی زانوهایم گذاشته بودم – عینهو مثل دورانی که در مدرسه، ناظم وارد کلاس میشد، و ناگهان دستهای بچهها میرفت روی زانوهاشان. گاهی از داخل بیسیم صدای زیری دستور میداد. از ماشین جوابی داده نمیشد. معلوم بود که بیسیم با ماشین دیگری در تماس است. در میان این دو آدم بیگانه احساس چندش غریبی میکردم …
■ چاه به چاه
• رضا براهنی
• نشر نو