به تو میگویم حیوان نیست! صدای پارس سگ را گوش بده! باید یک آدم باشد.»
زن به تیرگی سیرا چشم دوخت.
مردی که به رسم سرخپوستان نشسته بود و غذا میخورد، و بشقاب سفالی زمختی در دست راست و سه تکه تورتیلا در دست دیگر داشت، گفت: «اگر سربازها باشند چه؟»
زن پاسخی نداد، همه حواسش به بیرون کلبه بود. سمضربهء اسبها در معدن سنگ نزدیکدست طنینانداز میشد. سگ دوباره بلندتر و خشمگینتر پارس کرد.
«خوب، دمتریو، فکر کنم بهتر بود قایم میشدی.»
مرد با خونسردی غذایش را خورد، دستش را به سوی کانتارو دراز کرد و آب نوشید، آنگاه برخاست.
زن به نجوا گفت: «تفنگت زیر حصیر است.»
شعلهء شمعی اتاق کوچک را روشن میکرد. در گوشهای خیش، یوغ، سیخ، و دیگر ابزار کشاورزی دیده میشد. از سقف رسمانهائی آویزان بود که قالب خ شتزنی کهنهای را نگه میداشت، این قالب ننوی بچه بود، و در آن کودکی خوابیده بود که رویش جلپارههای خاکستری انداخته بودند.
دمتریو فانسقهاش را دور کمرش تاب داد و تفنگش را برداشت…
■ فلکزدهها
• ماریانو آثوئلا
• ترجمه فرشته مولوی
• انتشارات نگاه/نشر چکامه