مردی که همهچیز همهچیز همهچیز داشت با وحشت چشمهایش را باز کرد. وقتی خواب بود هیچ چیزش نبود. زیر بارانی از زنگ خوشآهنگ ساعتها از خواب بیدار شد. وقتی خواب بود هیچ چیزش نبود. صد ساعت شماطهدار، بیش از صد آونگ کوچک، هزار ساعت شماطهدار، بیش از هزار ساعت شماطهدار، همهشان در یک زمان آغاز به زنگ زدن کرده بودند. یک آونگ گلولهای شکل با صفحهای از اعداد لاتین پشت شیشههای تراشدار زیبا با سه گلوله کوچک طلایی که بهم میخوردند و زنگ میزدند و صدای زنگ کشدارشان میگفت:
– این منم که بیدارت میکنم! منم که بیدارت میکنم! منم که بیدارت میکنم! آونگی به شکل کرده زمین با فرشتهای و اسکلتی که انگشتان لاغرش وقت را روی صفحهای طلایی نشان میداد، سبب میشد صدایی بگوش برسد، صدایی بگوش برسد…
– این تویی که مرا بیدار کردی! تویی که ما بیدار کردی!
ساعتی آونگدار با صفحهای تیرهرنگ، همچون شبحی سیاهپوش با اعدادی نقرهای رنگ، ناله میکرد:
– او بیدار شد، او بیدار شد، او بیدار شد! …
یک ساعت آونگدار برنزی، با صدایی خشک، در گوشهای تنها با خودش غرغرکنان میگفت:
– ما همیدگر را بیدار کردیم! ما همدیگ را بیدار کردیم!…
■ مردی که همهچیز همهچیز همهچیز داشت
• میگل آنخل آستوریاس
• ترجمه لیلی گلستان
• انتشارات کتاب مهناز