خون همه جا را فرا گرفته بود و او داشت بسمت آن دختر میآمد. کیسی، دختر کوچک رئیس جمهور جیغ کشید و ازاتاق خواب بیرون دوید. مردی که ما سک مخصوص اسکی بصورت داشت پرید دنبال او و گفت: «برگرد بیا اینجا!»
کیسی در حالی که لباس خوابش به پرواز درآمده بود بطرف انتهای راهرو دوید و همچنان که بواسطه انقباضات ماهیچهای، قفسه سینهاش به بالا و پائین میرفت نفسش گرفته بود و اشک میریخت. او میبایست خودش را به رقصندهء بادها میرساند. اگر فقط میتوانست خودش را به آنجا برساند جایش امن بود.
حالا آن مرد به نرده پلکان تکیه داده بود. او پاولی را که از محافظین کیسی بود و در اتاق خواب، خود را جلوی دختر انداخته بود هدف قرار داده بود. او خطاب به سه مرد نقابدار که در راهروی پائین منتظر فرمان او بودند داد زد: «لعنتیها بچه را بگیرید.»
خون همه جا را فرا گرفته بود و اجساد بیشتری روی زمین افتاده بودند…
■ رقصندهء بادها
• آیریس جنسن
• ترجمه مسعود وکیلی
• نشر علم