اتاق خواب غیرعادی است و ناآشنا. نمیدانم کجا هستم، و چه طور شد که از این جا سر در آوردم. ماندم چه طور باید خودم را به خانه برسانم.
من شب را همینجا گذراندهام. با صدای زنی از خواب بیدار شدم و اولش خیال کرم او کنارم روی تخت خوابیده است، ولی بعد متوجه شدم دارداخبار میگوید و من صدای ساعت رادیویی را میشنوم، و وقتی چشمهایم را باز کردم، دیدم این جا هستم، در اتاقی که نمیشناسم.
چشمهایم که به تاریکی عادت میکند، نگاهی به اطراف میاندازم. پیراهن راحتیای به پشت در کمد آویزان است، که برای یک زن مناسب است، ولی زنی که سنش از من خیلی بیشتر باشد. شلوار تیرهرنگی مرتب و تاشده بر پشت صندلی میز توالت قرار گرفته است، اما چیز دیگری به چشمم نمیآید. ساعت رادیویی ظاهر پیچیدهای دارد، ولی موفق میشوم با پیداکردن دکمهای ساکتش کنم.
تازه آن موقع است که با شنیدن صدای تو دادن نفسهای بینظمی از پشت سرم متوجه میشوم تنها نیستم. بر میگردم. حجمی از پوست و روانداز بیرون است و حلقهای طلا روی انگشت سوم دستش دارد. نالهای را در گلو خفه میکنم. پس این مرد فقط پیر و سپیدمو نیست، بلکه ازدواج هم کرده است. من در خانهء این مرد متاهل چه کار میکنم؟ به پشت دراز میکشم تا خودم را جمع و جور کنم. باید از خودم خجالت بکشم…
■ پش از آن که بخوابم
• اس جی واتسون
• ترجمه شقایق قندهاری
• نشر آموت