میخواهم در تکه پارچهء آبیرنگی که مادرم هنگام رُفت و روب خانه دور موهایش میبست دو دست پیراهن، جورابها و بهترین لباسم را بپیچم و از درهای که زادگاهم است، بروم. این پاچهء آبی پُرارزشتر از آن است که چیزی را درآن بپیچند و من هروقت در خانه چیزی پیدا نمیکردم آن را در جیبم میگذاشتم تا به عنوان بقچه از آن استفاده کنم، ولی باید بگویم سبد حصیری دستهداری که هماکنون نزد آقای تام هاریس مقیم کوهستان جامانده، برای این کارمناسبتر است. اما اگر برای گرفتن جعبه مقوایی به مغازهء توسال بروم باید ماوقع را تعریف کنم و در این صورت همه از رفتنم آگاه میشوند. این کار چیزی نیست که من میخواهم. بنابراین برخلاف میل باطنیام از این پارچه کهنه استفاده میکنم و در صددم بعد از اقامت در هر جایی که میسر شود، آن را بخوبی شسته و اتو کنم.
همیشه به نظرم میرسید وقتی کسی مصمنم به ترک محلی است از برجاگذاشتن چیزهایی که بدان خو گرفته احساس بسیار عجیبی به او دست میدهد. هنگامیکه از گلزار پایین گورستان گل سرخی چیدم چنین احساسی داشتم. البته انسان از آنجایی که خود قادر به تصمیم گرفتن است با گل فرق دارد…
■ دره من چه سبز بود
• ریچارد لولین لوید
• ترجمه اسدالله جعفرزاده
• انتشارات امیرکبیر
◄ اقتباس سینمایی از کتاب دره من چه سبز بود در فیلمی به همین نام به کارگردانی جان فورد، محصول ۱۹۴۱ :