روز هفتم ژانویه ۱۹۴۴ اولینبار به مدرسه رفتم، در حالی که نسبت به بقیهء همکلاسیهایم سه ماه تاخیر داشتم. از نظر قانونی شش ساله بودم هرچند که تازه پنج سالم تمام شده بود. اما چون در همان سال ۴۴ شش ساله میشدم آموزگار مجبور بود مرا در کلاسش بپذیرد. در روزهای اول همکلاسیها مسخرهام میکردند و به نفهمیام میخندیدند. همهشان، چه پسر و چه دختر، از من بزرگتر بودند. خیلیشان ردی بودند. برای من قیافه میگرفتند چون خواندن و نوشتن حروف باصدا و بیصدا را میدانستند… خوشبختانه، پسری به اسم پیتزنته همنیمکتیام شد که سن مرا داشت و با من در یک روز به مدرسه آمده بود. به خاطر ما دوتا خانم معلم مجبور شد آموزش حروف را از سر بگیرد. پیتزنته هم چندروزی مثل من کمرو و بیدست و پا بود اما خیلی زود با حالتی تقریبا ستیزهجویانه واکنش نشان داد، رفتار شاگرد بازیگوشی را پیش گرفت که میخواست همهچیز را یاد بگیرد غیر از خواندن و نوشتن
چیزی که از او به یادم مانده این است که همیشه نامرتب بود: هیچ وقت نه پوشهای همراه میآورد و نه دفترچهای، به درس هم گوش نمیداد. از این بدتر، اغلب در حالی که خانم معلم بلندبلند و با حرکت لبها صدای حروف را به دیگران یاد میداد و من در گوشهء خودم بیسروصدا مینوشتم پیتزنته شلوارش را باز میکرد و چیزش را به بچههای دور و برش نشان میداد. با این حرکتش میخواست نشان بدهد که از هیچ چیز نمیترسد…
■ آب، بابا، ارباب
• گاوینو لدا
• ترجمه مهدی سحابی
• نشر مرکز
◄ اقتباس سینمایی از کتاب آب، بابا، ارباب در فیلمی به نام پدرسالار ، اثر برادران تاویانی: