به محض اینکه زنگ انفجارگونه ساعت شماطهای روی گنجه کشودار چون بمب کوچک هولناکی به صدا آمد، دوروتی از اعماق رویایی پیچیده و رنجآور بیرون جست، با یک حرکت از شکم به پشت دراز کشید و در تاریکی به خلایی بیانتها خیره ماند.
ساعت شماطهای به آوای ناهنجار خود همچنان ادامه میداد. این آوا که به فریاد زنانهای میمانست به مدت پنج دقیقه یا همین حدود ادامه مییافت مگر آنکه ساکتش میکردند.
دوروتی احساس میکرد که از مغز سرش تا نوک انگشتان پایش بشدت درد مکیکند و در کنار این درد نوعی توهم موذیانه و حقیرانه نسبت به خویشتن احساس میکرد، احساسی که هرروز صبح به هنگام برخاستن از بستر سراپای وجودش را فرا میگرفت و موجب میشد که صورتش را زیر ملافه پنهان کرده و بکوشد تا گوشهایش را برروی اصوات و آوا ناخوشایند مسدود سازد.
امروز نیز چون دیگر روزها دوروتی صورتش را در زیر ملافه پنهان ساخت تا علیه دشمن درونی که زجرش میداد مقابله کند و چون همیشه خودش را دوم شخص جمع قرار داده و شروع به نصیت کرد: بس کنید دوروتی، خودتان را خلاص کنید، بیهوده وقتگذرانی نکنید، ضربالمثلهای شماره ۶ و ۹ را بخاطر بیاورید، چرت زدن کافیست…
■ دختر کشیش
• جورج اورول
• ترجمه: مهدی افشار
• انتشارات سروش اندیشه