اول این را روشن کنم که میخواهم برایتان قصه بگویم. یک قصّه تاریخی. میتوانید فرض کنید که اصلا هیچ یک از شخصیتها واقعی نیستند. راستی هم آنها افسانهاند، بهخصوص خود «امینه». من در بعدازظهر یک روز پاییزی به فکر او افتادم. یعنی خودم نیفتادم، آن کسی من را به این فکر انداخت که حالا برای خودش کسی شده و بعید نیست به خاطر انتشار این کتاب علیه من شکایت کند. اما فکرش را کردهام. اگر وکیل بگیرد و مرا بهمحکمه بکشاند مدرکی دارم که نشان میدهد خودش با همان خط خرچنگ قرباغهاش به من نوشته که هرکار خواستم با این قصّه بکنم. اگر حالا بعد از چند سالی که از او خبر ندارم بلند شود و ویزا بگیرد و بیاید ایران و جلوی من سبز شود و چشمان درشت سیاهش را به من بدوزد و بگوید: چرا این کار را کردی؟ به او خواهم گفت: تو چرا مرا گول زدی؟ چرا بازیم دادی؟ پس یکی تو زدی، یکی هم من، بی حساب…بله؟…
■ امینه
• مسعود بهنود
• نشر علم