در نیمهشبی خلوت و تاریک، در خانوادهء ثروتمندی، در سرزمین جنوب باختری کودکی بدنیا آمد. مادر جوان در بیهوشی عمیق دراز کشیده بود، اماهنگامیکنه نخستین فریاد آهسته و شکایتآمیز نوزاد در اطاق بلندشد، مادر با چشمان بسته در بستر بخود پیچید. لبهایش آهسته چیزی نجوا کرد و برروی چهرهء دلارام رنگپریدهاش که تقریبا هنوز خطوط و وجنات کودکی را حفظ نموده بود، مانند صورت کودکی نازپروده که اندوهی غیرعادی متحمل شده باشد، از رنجی تحمل ناپذیر چین و آژنگ پدیدار شد.
قابله گوشش را بسوی لبهای او که آهسته چیزی نجوا میکردند، خم نمود.
زائو میپرسید:
– چرا… چرا او؟
قابله سوال را نفهمید. نوزاد دوباره داد زد. آثار رنج سوزانی بر چهرهء زائو پدیدار شد و سرشکی بزرگ از چشمان بستهاش سرازیر گردید.
لبهایش کماکان آهسته نجوا کردند:
– چرا، چرا؟
قابله اینبار سوال را درک کرد و آرام پاسخ داد:
شما میپرسید چرا نوزاد گریه میکند؟ همیشه همینطورست، آرام بشوید.
اما مادر نمیتوانست آرام بشود…
■ نابینای نوازنده
• ولادیمیر کورولنکو
• ترجمه گامایون
• بنگاه نشر پروگرس