پدر آنخل با اندکی تلاش سر برداشت و نشست. با بند استخوانی انگشتان پلکهایش را مالید، پشهبند گلدوزیشده را کنار زد و همانطور نشسته بر تشک ملافه نشده لحظهای در فکر فرو رفت، دریافت که ناگزیر زنده است و میتواند تاریخ و نام معادل آن روز را، از تقویم قدیسان، به یاد بیاورد. با خودش اندیشید: سهشنبه، چهارم اکتبر، و زیر لب گفت: «روز قدیس فرانسیس آسیسی.»
بیآنکه دست و رویش را بشوید و بیآنکه دعا بخواند، لباس پوشید. قویبنیه و سرخ و سفید بود، حالت آرام گاو خانگی را داشت و حرکاتش نیز، سنگین و بیخیال به حرکت گاو میمانست. دکمههای لبادهاش را مانند کسی که تارهای چنگی را کوک میکند، تکتک بآرامی انداخت، چفت در را پایین کشید و در رو به حیاط را چهارطاق گشود. عشقهها در زیر باران سطری از یک شعر را به یادش آوردند. آه کشید:
«دریا با اشکهای من پهناورتر میشود.»
■ ساعت شوم
• گابریل گارسیا مارکز
• ترجمه احمد گلشیری
• نشر البرز