در یکی از کوچههای باریک پشت بازارچه سرپولک چهارراه سیروس، تهران، خانهء قدیمی کوچکی قرار داشت که در آغاز این داستان سی سال از عمر بنای آن میگذشت. خانهای بود یکطبقه از آجر سرخرنگ معروف به بهنازی، که در شمال کوچه قرار داشت. در چوبی آفتابخورده و رنگ و رو رفتهء آن که پردهای جلویش آویخته بود بدون هیچگونه دهلیزی به حیاط وصل میشد. مساحت حیات به زحمت از شصت متر تجاوز میکرد که از موزائیک چهارگوش راهراه پوشیده شده بود و یک سومش را باغچهای تشکیل میداد که در میان آن یک درخت تنومند افرا و چند بوتهء گل به چشم میخورد. ضلع شمالی حیاط شامل دو اتاق بود، هرکدام با دو پنجره که قرینهوار به وسیلهء ایوانی از هم جدا میشدند. در ضلع شرقی فقط یک اتاق قرار داشت، باز هم با یک ایوان که ظاهرا بزرگتر از خود اتاق بود.
برای یک تازهوارد در اولین نگاه آشکار میشد که در این خانه دو خانواده زندگی میکردند که از نظر سلیقهء زندگی وضع یکسانی نداشتند. دو اتاق شمالی حیاط با شیشههای سالم و براق و پشتدریهای شسته و اتو زده و وضع از هر حیث مرتب، حکایت از این میکرد که بانوئی دقیق و منظم و سختگیر ادارهکنندهء آن بود…
■ شلغم میوهء بهشته
• علیمحمد افغانی
• انتشارات نگاه