عقربهء بزرگ سیاه هنوز ایستاده استف اما در آستانهء تکانی است که هر دقیقه یک بار به خودش میدهد. این تکانِ جهشمانند دنیا را به حرکت در میآورد. ساعت آرام آرام رویش را برخواهد گرداند. آکنده از یاس، بیزاری و کلافگی، و ستونهای آهنی یکی یکی راهشان را خواهند کشید و خواهند رفت و مثل اطلسهای سرخمیده، تاق ایستگاه را هم با خود خواهند برد. سکو به راه خواهد افتاد و ته سیگارها، بلیتهای باطل شده و لکههای آفتاب و تُف را با خود به سفری نامعلوم خواهد برد. گاریِ باربری با چرخهای بیحرکت عبور خواهد کرد، و به دنبالش دکهء روزنامهفروشی، که همه جایش جلدهای فریبندهء مجلهها آویزان است- عکسهایی از زیبارویان به رنگ خاکستری صدفی. و آدمها، آدمها، آدمهایی روی سکویی که دارد حرکت میکند، آدمهایی که پاهایشان را تکان میدهند اما باز سرجایشان ایستادهاند. آدمهایی که به جلو قدم برمیدارند اما عقب عقب میروند، مثل رویای عذابآوری پر از تقلای وحشتناک. دل به هم خوردگی، شل شدن ساق پا، همه به عقب خیز برخواهند داشت و شاید هم تاقباز خواهند افتاد…
■ شاه، بی بی، سرباز
• ولادیمیر نابوکوف
• ترجمه رضا رضایی
• نشر ثالث