گردن برافراشته میخندید و سر تکان میداد.
نورخورشید پس از عبور از نقش خدای پدر بر شیشههای رنگین پنجرهها، با پرتو باشکوهی بر چهرهاش میتابید. شکوهی که همراه با هر تکن سر، بر چهرهاش جابهجا میشد تا عظمت ابراهیم، اسحاق و سپس خدا را جلوهگر سازد.
دو قطره اشک، بر چرخش برق اشتیاق و بر درخشش رنگینکمان مواج درون دیدگانش میافزود. با گردن کشیده و با هر دو دست برج را در برابر خود نگه داشته بود. و با چشمهای نیمهبسته و غرق در وجدی تازهیافته با خود زمزمه کرد
«نیمی از عمر را در انتظار چنین روزی گذراندهام.»
رو به روی او، آن سوی میز مشبکی که ماکت کلیسا قرار داشت، مهردار کلیسا ایستاده بود. چهره رنگپریدهاش را سایهای تیره کرده بود.
«سرور من، نمیدانم چه عرض کنم!»
به دقت ماکت برج را که جوسلین در دستهایش میفشرد بررسی کرد. صدای زیر و نازکش درتالار مجمع کلیسا پیچید:
«اگر فرض بفرمایید که این قطعه چوب- طولش چه قدر است؟»
«هجده اینچ عالی جناب مهردار»
«بسیار خوب، هجده ینچ، مگر این ماکت نشانگر بنایی نیست که از سنگ و چوب و فلز و…»
«به ارتفاع چهارصد پا.»
مهردار از سایه به آفتاب آمد، دستهایش ربر سینه صلیب بود. به دور و برش خیره شد و به سقف بلند. جوسلین از گوشه چشم مشتاقانه نگاهش میکرد…
■ برج