همهمهء رود از پشت خانه به گوش میرسد. باران از صبح زود به پنجرهها میخورَد. آب از گوشههای ترکدار شیشهها پایین میریزد. روشنایی روز به تیرگی میگراید و اتاق نیمگرم و بدبو است.
نوزاد در گهوارهاش دست و پا میزند. با آن که پدربزرگ کفشهای چوبیاش را دمِ در کنده است، تختههای کف اتاق زیر پای او ترق تروق میکند و بچه به نق و نق میافتد. مادرش روی گهوارهء او خم میشود تا او را آرام کند و پدربزرگ کورمال کورمال پیش میرود تا چراغ را روشن کند که بچه از تاریکی نترسد. در نور چراغ چهره سرخفام و ریش سفید و زبر و قیافه عبوس و نگاه نافذ او آشکار میشود. پیرمرد پس از افروختن چراغ به طرف گهواره میرود. دمپاییهای آبیرنگ و گل و گشادش روی زمین کشیده میشود. لباسش بوی نم میدهد. لوئیزا مادر طفل، به او اشاره میکند که به گهواره نزدیک نشود. رنگ موی لوئیزا بور است، و آن قدر بور، که به سفیدی نزدیک میشود. چهره ککمکی او، مهربان است، و بینهایت مطیع و آرام مینماید. لبهای کلفت و بیرنگی دارد، که درست روی هم جفت نمیشوند. با حجب لبخند میزند و به چشمان کودکاش مینگرد. به چشمهای بسیار آبی او، که مردمکی بسیار ریز دارد و نگاهی نامشخص و مهرآمیز…
■ ژان کریستف