آقای روستای «لیکووریسی» در ایوان خانهی خود که مشرف بر میدان روستاست نشسته، چپق میکشد و باده مینوشد. قطرههای باران آرام، آرام میبارند و چندتایی هم روی سبیلهایپرپشت و بالازدهاش که به تازگی مشکی کرده میدرخشند. آقا زبان گرگرفته از بادهی خود را روی سبیلهایش میکشد تا خنک شوند. میرآخور گردنکلفتش با چهرهیی ژولیده و چشمانی لوچ شیپور بدست سمت راست وی ایستاده و سمت چپ، ترک جوانی خوشسیما و تپل روی نازبالشی مخملگون چمباتمه زده، گهگاه چپق آقا را چاق و پیاپی گیلاسش را پر میکند و چشمان خوابآلودهی آقا نیمباز نیمهبستهاند. او در این مرحله از زندگانی خویش سخت لذت میبرد و به خود میگوید خداوند همهچیز را خوب آفریده، دنیا کامل است و هیچ نقصی ندارد. اگر گرسنه شوی نان و گوشت و رب گوجهفرنگی و استانبولیپلو با دارچین هست و اگر هم تشنه شوی بادهی مینوی یعنی عرق رازیانه. برای آنانکه دوست دارند بخوابند خواب را آفریده و برای فرونشاندن خشم، شلاق و گُردهی رعیت را…
■ مسیح بازمصلوب
• نیکوس کازانتزاکیس
• ترجمه محمود سلطانیه
• انتشارات جامی