روزهای آخر تابستان است. خواب بعدازظهر سنگینم کرده است. شرجی هنوز مثل بختک رو شهر افتاده است و نفس را سنگین میکند. کولر را خاموش میکنم و از اتاق میزنم بیرون. آفتاب از دیوار کشیده است بالا. صابر، کنار حوض، رو جدول حاشیهء باغچه نشسته است و چای میخورد. میناف شیلنگ را گرفته است و دارد اطلسیها را آب میدهد. بوی خوش گلهای اطلسی، تمام حیاط را پر کرده است. چمباتمه میزنم لب حوض و دو کف آب میزنم به صورتم. صدای مادر را میشنوم. تو ایوان، نشسته است پای سماور
– چای میخوری؟
– تو لیوان بریز مادر
مینا، شیلنگ را رها میکند تو باغچه و لیوان چای را از دست مادر میگیرد و میدهد به دستم. گنجشکها تو شاخ و برگ انبوه درخت کُنار که وسط حاط است سروصدا راه انداختهاند. عصر که میشود، گنجشکها، دستهدسته هجوم میآورند به درخت کنار و غروب که میشود، درخت کنار از گنجشک سیاهی میزند. چای را مزهمزه میکنم. حواسم به ماهیهای قرمز حوض است که صدای صابر را میشنوم
– امروز خیلی خوابیدی…
■ زمین سوخته
• احمد محمود
• انتشارات معین