هنگامی که اگوستو از خانه بیرون آمد، دست راست خود را دراز کرد و چشم به آسمان دوخت. لحظهای در این حالت مجسمهوار و شکوهمند ایستاد. قصد به چنگ آوردن د نیای خارج را نداشت، فقط میخواست بداند باران میبارد یا نه. خنپکای لطیف نم نم باران را که روی دستش حس کرد، ابرو در هم کشید. اوقات تلخیاش از باراننبود، بلکه برای این بود که میبایست چترش را که آن طور ظریف و شیک در جلدش تا شده بود، باز کند. یک چتر بسته همان قدر زیباست که یک چتر باز زشت!
اگوستو اندیشید: «عجب مصیبتی است که آدم مجبور باشد از وسائل خود استفاده کند. ولی چارهای نیست، باید از آنهااستفاده کرد. حتی اگر این کار به آنها ضرر بزند و حالت طبیعی و زیبای آنها را از بین ببرد. جالبترین خاصیت اشیاء این است که فقط تمایشایشان کنیم. یک پرتقال پیش از خوردهشدن چقدر قشنگ است! این تلقی از اشیاء در آن دنیا صورت دیگری به خود میگیرد،چون آنجا فکر و عمل ما منحصر به خدا و امور مربوط به او میشود، در حالی که در این دنیای فانی او را چترگونه بالای سرمان میگیریم تا ما را از بلایایی مصون دارد که همچون باران بر سرمان فرو میبارند.»
■ مه
• میگل د اونامونو
• بهناز باقری
• انتشارات مروارید