ساعت ده صبح بود و پاتریس مورسو با گامهای استوار به سوی ویلای زاگرو میرفت. تا آن زمان خدمتکار به بازار رفته و ویلا خالی بود. صبح زیبای بهاری بود، خنک و آفتابی. خورشید میتابید، اما گرمایی از پرتو درخشانش احساس نمیشد. جادهای تهی و سربالا، به ویلا منتهی میشد. درختان کاج کنار تپه، نورباران شده بودند. پاتریس مورسو چمدانی در دست داشت، و در آن صبح، تنها صدایی که شنیده میشد، طنین گامهایش و غژغژ دائم دستهی چمدانش بود.
در نار جاده و نزدیکی ویلا، میدانگاه کوچکی بود که با بستر گلها و چند نیمکت تزئین شده بود. جلوی شمعدانیهای سرخ تازهشکفته در میان شبیارهای خاکستری، آسمان آبی و دیوارهای سفید، چنان تازه و بیآلایش بود که مورسو برای لحظهای قبل از عبور از کنار میدانگاه ایستاد، آنگاه جادهای که به ویلای زاگرو میرفت، دوباره سرازیری شد…
■ مرگ خوش
• آلبر کامو
• ترجمه احسان لامع
• انتشارات نگاه