روزی کتابی خواندم و کلّ زندگیام عوض شد. کتاب چنان نیرویی داشت که حتی وقتی اولین صفحههایش را میخواندم، در اعماق وجودم گمان کردم تنم از میز و صندلیای که رویش نشستهام جدا شده و دور میشود. اما با آنکه گمان میکردم تنم از من جدا و دور شده، گویی با تمام وجود و همه چیزم، بش از هر زمان دیگر، روی صندلی و پشت میز بودم و کتاب نه فقط بر روحم، بلکه بر همهء چیزهایی که مرا ساخته بودند، تاثیر میگذاشت. این تاثیر آن قدر قوی بود که گمان کردم از صفحههای کتابی که میخوانم نور فوران میکند و به صورتم میپاشد: نوری که در آنِ واحد هم عقلم را به کلی کُند میکرد و هم صیقلش میداد و بر نیرویش میافزود. با خود گفتم با این نور خودم را از نو میسازم، پی بردم که با این نور از راه به در میشوم، در پرتو این نور سایههای زندگیای را حس کردم که بعدها میشناختم و نزدیکش میشدم. پشت میز نشسته بودم، با گوشهای از عقلم میفهمیدم که نشستهام، صفحهها را ورق میزدم و همان طور که کل زندگیام داشت عوض میشد، کلمهها و صفحههای تازه را میخواندم…
■ زندگی نو
• اورهان پاموک
• ترجمه ارسلان فصیحی
• انتشارات ققنوس