اکنون تنها مینشیند و به یاد میآرد.
بارها و بارها شبح توماس آرویو، زن ماهسیما و گرینگوی پیر را میبیند که از پنجرهاش میگذرند، اما اینان روح نیستند، تنها تمامیِ گذشتهء دور خود را فرا خواندهاند، با این امید که او نیز چنین کند و به ایشان پیوندد.
اما برای او این کار زمانی بس دراز میطلبید.
نخست میبایست نفرت از توماس آرویو را از دل میشست که به او نشان داد چه میتوانست باشد، و آنگاه او را از آنچه میتوانست باشد بازداشت.
و توماس آرویو میدانست که او هرگز نمیتوانست چنان باشد، و با آن که میدانست، گذاشت تا او خود این را ببیند.
آرویو هماره میدانست که او سرانجام به خانه باز میگردد.
امّا نشانش داد که اگر میماند چهگونه زنی میشد.
میبایست دل از این کینه میشست. و این، سالها به درازا کشید…
■ گرینگوی پیر
• کارلوس فوئنتس
• ترجمه عبدالله کوثری
• انتشارات طرح نو