پاهایش یخ کرده بود و هربار که کمی تکانشان میداد میشنید که سنگها زیر تخت کفشهایش به نحوی شکایتآمیز به صدا درمیآیند. درحقیقت، شکایت در او بود. هرگز برایش پیش نیامده بود که چنین مدت درازی بیحرکت، پشت خاکریزی، در کنار شاهراه، در کمین بماند.
روز، دامن بر میچید. یا احساس ترس، و به عبارت دیگر، با احساس خطر، تفنگش را قراول رفت. دیری نگذشته شب رفتهرفته فرا میرسید و او دیگر نمیتوانست مگسک تفنگش را در تاریکی تشخیص دهد. پدرش به او گفته بود: «مسلما پیش از آن که شب مانع نشانهگیری تو شود، خواهد گذشت. باید صبور باشی و بتوانی انتظار بکشی.» لولهء تفنگ بکندی از پارهبرفهایی که هنوز خوب آب نشده بود گذشت و به درختهای انار خودرویی که در محوطهء پر از خار و خاشاک هر طرف جاده پراگنده بود رسید. شاید برای صدمین بار اندیشید که آن روز در زندگیاش روزی منحصر به فرد است. سپس لولهء تفنگی مسیر معکوس را طی کرد و به سر جای اول برگشت. چیی که در ذهن خود روزی منحصر به فرد نامیده بود، اکنون محدود و منحصر به این پارههای برف و این درختهای انار خودرو میگشت که گویی از نیمههای روز در آنجا منتظر بودند تا ببینند چه خواهد کرد…
■ آوریل شکسته
• اسماعیل کاداره
• ترجمه قاسم صنعوی
• نشر مرکز