پنج سطر

از هر کتاب

واروارا الکسیونای عزیزم

دیروز من خیلی خوشحال بودم، یک شادی و سرخوشی وصف ناپذیری وجودم را فراگرفته بود. شا واروارای لجباز من برای اولین بار در زندگی خود از من اطاعت کرد. تقریبا ساعت ۸ شب بود که من از خواب بیدار شدم (عزیزم شما که می دانید من عادت دارم بعد از کار یک ساعت یا بیشتر بخوابم)، یک عدد شمع برداشتم و برگه هایم را مرتب کردم و قلم خود را تراشیدم، اما وقتی ناگهان سرم را بلند کردم قلبم شروع به تپش کرد. بالاخره شما فهمیدید که من به چه چیزی علاقه دارم و آرزوی قلبی من چیست…

مردم فقیر

• فئودور داستایفسکی
• ترجمه زهره مستی
• انتشارات نوید ظهور

طراحی گرافیک مهدی محجوب
انتشارات نوید ظهور, زهره مستی (مترجم), فیودور داستایفسکی, کتاب غیرایرانی