در روزگاران قدیم، در قرنها پیش، در شهری که سه حضار ضخیم بر گرد خود داشت، در شهر نجات که چون هدیه خداوند به زمین بود، پیرمردی تهیدست در غبار سرخ و زردرنگ یک غروب تابستان با زندگی بدرود میگوید. او آنقدر پیر و چهرهاش پرچین و چروک بود که به دیوارهای آجری زردرنگ میمانست که دورتادور شهر را مانند کمربندی سهلا در بر گرفته بودند. احمد زندگی را ترک میگوید و با مرگ او خاطرات گذشته نیز میمیرند.
سالها است که سر جعفر برمکی بر روی پل بغداد به خاک تبدیل شده است. پرندگان، گرما و گذشت ایام این سر زیبا و مغرور را از بین بردهاند. احمد به خوبی این سر را به یاد میآورد زیرا بارها و بارها از مقابل سر کسی از صمیم دل دوست میداشت گذشته و به آن سلام کرده بود. او سالهای متمادی در سکوت قلب خود تمام احساس و علاقه خود را پنهان نگاه داشته بود زیرا چشمها و گوشهای خلیفه «متوکل» که دارالخلافه را به سامره برده بود ،همه جا حضور داشتند و احمد میبایست تمام احساس خود را نسبت به جعفر برمکی در خود خفه کند…
■ وزیر اعظم
• کاترین هرماری وی ای
• ترجمه میترا معصومی
• نشر گفتار