درِ سلول پشت سرِ روباشوف بسته شد.
توی بند مدتی به در تکیه داد و بی حرکت ایستاد، سیگاری روشن کرد. دو پتوی کاملا تمیز و یک تشک کاهی تازه پر شده، روی تختخوابِ سمت راست به چشم میخورد. دستشویی جاسازی شده در طرف چپ فاقد درپوش بود، اما شیرآبش درست کار میکرد. سطل آشغالی که در زیر آن قرار داشت، به تازگی گندزدایی شده بود و بو نمیداد. دیوارها را از آجر فشاری ساخته بودند که مانع عبور صدا شود. لوله بخاری و لوله آب را در آنها جاسازی کرده بودند. لوله آب کاملا اندود شده بود، ولی به نظر میرسید لوله بخاری ناقل صدا باشد. پنجره سلول محاذی چشم بود و آدم میتوانست بدون انکه خود را از میلههابالا بکشد حیاط را ببیند. روی هم رفته همه چیز مرتب بود.
روباشوف خمیازهای کشید، کتش را در آورد لوله کرد و به جای بالش روی تشک گذاشت. به حایط نگاه کرد، برف در زیر نور مهتاب و فانوسهای الکترویکی ضعیف و چشمکزن میدرخشید و به زردی میزد. دور تا دور حیاط را برای ورزش روزانه روفته بودند. سپیده هنوز نزده بود و ستارهها همچنان روشن و رنگپریده میدرخشیدند…
■ ظلمت در نیمروز
• آرتور کستلر
• اسدالله امرایی
• انتشارات نقش و نگار