هیچ وقت گوشهنشین و خیالباف نبودم، امامدتی است برای تنهایی چنان ولعی دارم که حتی نمیتوانم کسانی را که با من در زیر یک سقف میخوابند و نفس میکشند تحمل کنم. همین که میبینم دور و برم وول میزنند مضطرب میشوم. وقتی توی اتاق پهلویی از سرگردانی و بلاتکلیفی رنج میبرند، من فقط به خودم فکر میکنم. گرفتار چه مرضی شدهام؟ کسی نمیداند جز دکتر معالجم و پروانه اقدسی که حالا از آن دو هم بریدهام. بارها تصمیم گرفتهام آنچه را به خاطر دارم مو به مو بنویسم بلکه گرهای از کارم باز شود و بدانم کجا هستم و چه میکنم.
یکی از عصرهای تابستان بود، اما هوا گرم نبود، برگ درختها خزان زده بود، و من از محله بوستان غربی میگذشتم تا به خانه دوستم، قنبری (در اصل غمباری) برسم. جوانها توی خیابان گل کوچک بازی میکردند. توپ نخی و دروازه پلاستیکی…ببخشید برعکس…تویوتای گشت از راه رسید. بازی از جنب و جوش افتاد. تویوتا از محوطه بازی بیرون رفت و کنار جدول خیابان ایستاد. توپ دوباره به چرخش در آمد، چندبار هم به پر و پای منِ عابر خورد…
■ چشم دوم
• محمد محمدعلی
• انتشارات ققنوس