غروب یک روز پائیزی، هنگامی که در مزرعهء واین نزدیک پتیسفورد در ورمونت محصولات انبار و هیزم زمستانی فراهم شده بود و نخستین برف زمستانی سبکبار بر زمین نشسته بود، ژوزف واین بطرف صندلی راحتی کنار بخاری دیواری رفته و جلو پدرش ایستاد. این دو مرد خیلی بهم شبیه بودند. هردو بینی دراز و گونههای استخوانی و کشیده داشتند، چهرههایشان گوئی از مادهای سختتر و پرطاقتتر از گوشت درست شده بود. مادهای که بآسانی تغییر نمییافت. ژوزف ریشی سیاه و ابریشمی داشت و هنوز آنقدر کمپشت بود که طرح چانهاش از زیر آن دیده میشد اما ریش پیرمرد بلند و سپید بود. پیرمرد با انگشتانش ریشش را صاف میکرد و نوک آن را با دقت و احتیاط زیر چانهاش جمع میکرد. لحظهای گذشت تا پیرمرد احساس کرد که پسرش کنار او ایستاده، چشمان آبی رنگاش را از شعلههای سرخ بخاری برداشته به طرف ژوزف برگشت. ژوزف بعد از لحظهای مکث و تردید در گفتن با فروتنی گفت
– «پدر، این زمین دیگر کفاف زندگی ما را نخواهد کرد.»
■ به خدای ناشناخته
• جان اشتاین بک
• ترجمه محمد معینی
• انتشارات تلاش