آهای تودور! در را وا کن!
تودور پدرم بود. اما خیلی به ندرت توی خانه ما پنهان میگردد.
من به شدت دصا از جا میجستم.
از منخرین اسبها بخار بیرون میزد گردههای براقشان دود میکرد. حیوانها زنگولههای گردنشان را به صدا در میآوردند و یالهای قشو خورده به هم بافته شان را که با نوارهای زرد و سرخ فیروزئی گسترش خورده تکان میدادند
ارابه وارد حیاط میشد.
سر و کله عمو اوتزوپا گندهدماغِ بر ما مگوزید که روی نشیمنگاه ارابه نشسته بود پیدا میشد. به یک دست مهاریها را گرفته بود و به دست دیگر شلاقی را، و صورتش که از آن هیچ جز نوک یک دماغ دیده نمیشد میان روسریاش که گلهای گندهی پولکدوزی داشت قالبگیری شده بود…
■ پابرهنهها
• زاهاریا استانکو
• ترجمه احمد شاملو
• انتشارات نگاه