لایه، درد زایمان را میشناخت، بار اولش که نبود، دوبار قبلی موقعش که شده بود، تیرهء پشتش آرام آرام گرفته بود، طوری که انگار قرار نیست اتفاقی بیفتد. آرام و طولانی. بعد رفته رفته درد بیشتر شده بود. گرفته بود و رها کرده بود. چند دقیقه درد، چند دقیقه آسایش، تا بچههایش به دنیا آمده بودند. اینها همه درست. این راه هر زنی، حتی اگر نزاییده باشد، میداند. ولی حالا چرا؟ آن هم این طور نا به هنگام! هرچه حسابش را میکرد، سر از کار این درد بیموقع در نمیآورد. دفعات پیش حساب از دستش در رفته بود. زندگی که خوش باشد، آدمی روزها را نمیشمارد. اما این ماههای پر از غم و تنهایی که هر روزش عمر آدمیزادی است، چیزی نبود که حسابش از دست لایه در برود. وقتش را داشت. خوب هم وقتش را داشت. آن خدا بیامرز که رفته بود، یک ماه عقب انداخته بود. خبرش را که آورده بودند، پرو پیمان سه ماه را داشت. دوماه بعدش به این خانه آمده بود و حالا هرچقدر هم که گذشته باشد، هرچقدر هم که شکمش تل تل باشد، هفت ما که سرتر نیست. بگو هشت ماه، حالا کو تا درد زایمان؟ پس شاید این درد کمر از سرماخوردگی است.
به سراغ گنجه رفت. از داخل صندوق جهازیاش بقچه لباسهای بچه را کنار گذاشت و بقچه لباسهای خود را در آورد و با چادر نماز کهنهای که زیر لباسهای زمستانه چیده بود، دل و کمرش را بست. فکرش را هم نباید میکرد. بچه که نبود. در این دو سه روزه هوا آنقدر سرد شده بود که هوا به هوا شده باشد. تقصیر خودش بود. میدید که حامله است، میخواست خودش را بیشتر بپوشاند. بچهها را هم باید میپوشاند: قربان قد و بالایتان بروم. ببین چطور مثل ماه خوابیدهاند، مادر به فداتون!…
■ باغ بلور
• محسن مخملباف
• نشر نی