کوه نیزوا رفیق دیرینهاش را برای آخرین بار بر شانه داشت، و نمیدانست. آخرین بلوطی که درجنگل زَرَنگیس با تبر داور پرپر میشد، مثل استخوانهای خودش پیر بود، پیر و خشکیده. ابرها مثل خاطره میآمدند میرفتند و آنقدر دورش میچرخیدند تا راهی پیدا کنند بروند توی سینهاش دل دل بزنند امانش را ببُرند.
سپیده داشت میزد. تبر برداشت که صداها را بخواباند. زد زد زد، یک شاخه را پرپر کرد، و گوش خواباند. صدای ضربههای تبرش در جان تمام درختها میپیچید. چرا وقتی این یکی قطع میشد آن یکی ناله میکرد؟ چرا جواب صدا فرق داشت با خود صدا؟ چرا جانها به هم سنجاق شده بودند؟ همه پیوسته یکجا به هستی الصاق شده بودند؟ چرا به وقت جان دادن این، آن درد میکشید؟ چرا هر ضربهی تبر به یک درخت، صدای تمام درختها را در میآورد؟
جنگل بیدار شده بود…
■ نام تمام مردگان یحیاست
• عباس معروفی
• نشر گردون