نخستین روز آفتابی بهار، رطوبت زمستانی انباشته در خاک را بخار میکرد و به استخوانهای پوک پیرانی که بیرون ریخته بودند و در کورهراههای کژ و کوژ باغ قدم میزدند، گرما میداد. فقط پیرمرد افسرده در بستر مانده بود. وقتی چشمهاش جز بختک چیزی نمیدید و گوشهاش بر غوغای مرغان باغ بسته بود، آوردنش به هوای آزاد سودی نداشت. خوسفینا بیانچی بازیگر سابق تئاتر، با همان یکتا پیرهن ابریشمی بلندی که نیم قرن پیش در صحنهای از نمایشنامه چخوف پوشیده بود و چتری که برای حفظ پوست رنگ اندر رگش از تابش آفتاب به دست گرفته بود، در باغی که تا چندی دیگر از گل و زنبور مالامال میشد، آرام آرام قدم میزد.
چشم بانوی هشتادساله به جنبش خفیف گلهای فراموشم مکن که افتاد خیال کرد هواخواهانش، عشاق سینه چاک بی نام و نشانش، لابه لای گلها و سبزها پنهان شدهاند تا گذر او را تماشا کنند. لبخندی زد و گفت: «آخی! طفلکیها!»
■ از عشق و سایهها
• ایزابل آلنده
• ترجمه اصغر رستگار
• ناشر: مترجم