اردوگاه در دو کیلومتری مولوز، در اطراف رود رن، میان دشتی سرسبز برپاشده بود. در روشنائی رنگباختهء غروب ماه اوت، زیر آسمان گرفته و ابرهای سنگین، چادرها صف کشیده بودند و چاتمهها در خطی منظم در طول جبهه، ردیف شده میدرخشیدند. نگهبانها با تفنگهای پر پاس میدادند و چشمان ناپیدای آنها به مه کبودرنگ افق دوردست که از رودخانه برمیخاست، خیره مانده بود.
آنها حدود ساعت پنج به بلفور رسیده بودند. اکنون ساعت هشت بود، جیرهها را لحظهای پیش تقسیم کردند اما به نظر میآمد که هیزم به مقصد نرسیده باشد، جیرهء هیزم نداشتند و بنابراین افروختن آتش و پختن غذا امکان نداشت و میبایست به جویدن کمی بیسکویت قناعت کرده و آنرا با چند جرعه کنیاک خیس کنند، و این خستگی آنا را دوچندان میکرد. با این همه دو سرباز، پشت ردیف چاتمهها و نزدیک آشپزخانه، با سماجت میکوشیدند تا تودهای از چوب تر و ساقهء نهالهای جوان را که با سرنیزه بریده شده و سرسختانه از سوختن خودداری میکردند به آتش بکشند…
■ شکست
• امیل زولا
• ترجمه فرهاد غبرایی
• انتشارات نیلوفر