توی دفترم نشسته بودم، مهلت اجاره تمام شده بود و مک کلوی داشت حکم تخلیه میگرفت. اتاق مثل جهنم داغ بود و کولر هم کار نمیکرد. یک مگس داشت روی میزم راه میرفت. با کف دستم لهش کردم. داشتم دستم را با شلوارم پاک میکردم که تلفن زنگ زد.
گوشی را برداشتم و گفتم: «بله»
صدایی زنانه پرسید: «شما سلین میخونید؟»
مدتها بود که تنها بودم. سالها.
گفتم: «سلین، اوم…»
گفت: «من سلین میخوام، لازمش دارم.»
عجب صدایی داشت.
گفتم: «سلین؟ برام بیشتر در موردش حرف بزنید خانم، ادامه بدید.»
گفت: «خودتو جمع کن.»
پرسیدم: «از کجا فهمیدی؟»
«مهم نیست. من سلین میخوام.»
«سلین مرده.»
«نمرده، برام پیداش کن، لازمش دارم.»
«احتمالا فقط استخوناشو پیدا میکنم.»
«نه احمق! اون زندهست.»
«کجاست؟»
«هالیوود، شنیدم پاتوقش کتابفروشی رد کولدوفسکیه.»
«پس چرا خودت پیداش نمیکنی؟»
«چون میخوام اول مطمئن بشم که اون واقعا خود سلینه. مطمئن مطمئن.»
■ عامه پسند
• چارلز بوکفسکی
• ترجمه پیمان خاکسار
• نشر چشمه