همه چیز با یک رویا شروع شد.
کوههای بلند… عمارتی که بر تخته سنگها بنا شده بود، عمارتی سرخ، سرخ کمرنگ، به سرخی خورشید در حال غروب، پایینتر، لاشه سگهایی که در میان ابری از انبوه مگسها داشتند میپوسیدند… باد مرا خم میکرد. در خواب روی دو پایم ایستاده بودم، اما حس میکردم بلندترم، بلندتر از خودم، برفراز بدنی نسبتا باریک و خشک، به ظرافت و خشکی بال پروانه. هم تن من بود و هم مال من نبود. در خونم نفرتی بیپایان جریان داشت که مرا وادار میکرد در کوره راهها در پی مردی باشم که میخواستم با چوبدستیام او را بکشم، نفرتی چنان نیرومند که همانند شیری سیاه و جوشان سرانجام سرریز دش و مرا از خواب پراند.
خود را بازیافتم، درون رختخوابم بودم با همان ملافههای همیشگی در اتاق محلهء مونمارتر، زیر آسمان پاریس…
■ میلاروپا
• اریک امانوئل اشمیت
• ترجمه مرتضی ثاقبفر
• انتشارات عطایی