اولین باری که با فراچسکو مینلّی اشنا شدم در شهر رم بود، بیستم اکتبر هزار و نهصد و چهل و یک. من در آن زمان داشتم پایاننامهء لیسانسم را مینوشتم و پدرم یک سالی بود که در اثر آب مروارید داشت کور میشد. در یکی از ساختمانهای نوساز محلهء فلامینیو در کنار رودخانه زندگی میکردیم، اندکی پس از مرگ مادرم در آنجا ساکن شده بودیم. من تنها فرزند آنها بودم، گرچه قبل از تولد من برادری نیز به دنیا آمده بود، تا نشان دهد که بچهء نابغهای است ولی در سه سالگی غرق شده، از جهان رفته بود. خانه پر از عکسهای او بود. عکسهای نیمهلخت او، شانهاش از زیر یک پیراهن بزرگ بیرون زده بود. در بعضی از عکسها دمر روی یک پوست خرس افتاده بود. مادرم از بین همه آن عکسها، یک عکس کوچک را از همه بیشتر دوست داشت، او ایستاده و دستش را به سمت کلیدهای پیانو دراز کرده بود. مادرم معتقد بود که اگر او زنده میماند، مانند موتزارت، آهنگساز معروفی میشد. اسمش آلساندرو بود و هنگامی که من، چند ماه پس از مرگ او، به دنیا آمدم، برای تجدید خاطرهء او و به امید این که شاید بعضی از صفات نیک او، که خاطرهاش را زنده نگاه میداشت، در من نیز وجود داشته باشد، اسم مرا آلساندرا گذاشتند…
■ از طرف او
• آلبا د سسپدس
• ترجمه بهمن فرزانه
• انتشارات آگاه