برای آقای گادفری نیکلبی لندن شهرِ غریبی بود. اما او با این که سالی شصت تا هشتاد پوند بیشتر درآمد نداشت، بالاخره تصمیم گرفت ازدواج کند، چون نمیخواست بیشتر از این تنها باشد. اما او زیاد جوان و پولدار نبود تا با زن ثروتمندی ازدواج کند، به همین دلیل فقط به خا طر عشق، با کسی که از قدیم دوستش داشت ازدواج کرد! دختر هم به نوبهی خودش به همین دلیل با او ازدواج کرد. وقتی ماه عسل تمام شد، تازه نیکلبی و همسرش، با حسرت به دنیای اطرافشان نگاه کردند. آخر برای پیشرفت به هیچ وجه نمیتوانستند روی درآمد آقای نیکلبی حساب کنند. آقای نیکلبی بین مردم لندن چشم انداخت تا دوستی پیدا کند اما آن قدر نگاه کرد تا چشمش هم مثل قلبش درد گرفت. بالاخره هم وقتی از جست و جو در بیرون خسته شد، برگشت نظری به خانهی خودش انداخت، اما هرچه دید غم و تاریکی بود. پنج سال بعد وقتی همسرش دو پسر برایش به دنیا اورد، نیکلبی دوباره نگران شد. فکر کرد باید برای تامین زندگی خانوادهاش فکر جدی کند. چون دیگر نمیتوانست با درآمد اندکش زندگی کند….
■ نیکلاس نیکلبی
• چارلز دیکنز
• ترجمه محسن سلیمانی
• نشر افق