هر روز صبح هَت که بیدار میشد، روی دستک ایوان پشت خانهاش مینشست و داد میزد: «تازه چه خبر، بوگارت؟» بوگارت توی تختخوابش غلتی میزدو زیر لب، چنانکه هیچ کس نمیشنید، مِن مِن میکرد: «تازه چه خبر، هت؟» اینکه چرا بوگارت صدایش میزدند یک راز بود، اما به نظرم هَت بود که این لقب را به او داد. نمیدانم یادتان میآید کی فیلم کازابلانکا را ساختند. همین سال بود که شهرت بوگارت عالمگیر شد و به پُرت آوا اسپین هم رسید، و جوانهای زیادی از رفتار خشک و خشن او تقلید کردند.
پیش از اینکه بهاش بگویند بوگارت، نامش را گذاشته بودند «پی. شنس»، چون بام تا شام مینشست و بازی میکرد. گیرم هیچ وقت ورق بازی را خوش نداشت.
هروقت میرفتی اتاق کوچک بوگارت، او را میدیدی که روی تخت نشسته و هفت رج ورق روی میز کوچکی جلوش چیده. آهسته میپرسید: «تازه چه خبر، رفیق؟» بعد ده پانزده دقیقه چیزی نمیگفت. قیافهاش یک جوری بود که آدم میفهمید نمیشود باش حرف زد…
■ خیابان میگل
• و. س. نایپل
• ترجمه مهدی غبرایی
• نشر نیماژ