پنج سطر

از هر کتاب

امشب به هستیت پی بردم. درست مانند قطره ای اززندگی که: از هیچ سرچشمه گرفته است. با چشمان باز، در ظلمت و ابهامی مطلق دراز کشیده بودم. ناگهان در دل ظلمت و تاریکی جرقه ای از اطمینان و آگاهی درخشیدن گرفت.
تو آنجا بودی، تو وجود داشتی.
ضربان قلبم از حرکت باز ایستاد و وقتی که دوباره تپش و ضربان نامرتب و آشوبگرانه آن را شنیدم. احساس کردم که تا حلقوم در ژرفی سهمگین و مخوف از تردید و دو دلی فرو رفته ام، با تو حرف می زنم، اما تمام تار و پودم را وحشت آزاردهنده ای فرا گرفته است. در چهاردیواری این وحشت زندانی گشته ام. و هستیم را گم کرده ام. کوچولوی من! سعی کن بفهمی. از دیگران هراسی ندارم. هراس من به کسی ربطی ندارد. از آفریدگار هم نمی ترسم، نسبت به تمام این حرفها بی اعتقادم. از درد کشیدن هم نمی ترسم. هراس من از تو است. درست فهمیدی؟…

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

اوریانا فالاچی
• ترجمه مهین ایرانپرست
• انتشارات دانش، ۱۳۳۶

طراحی گرافیک مهدی محجوب
انتشارات دانش, اوریانا فالاچی, کتاب غیرایرانی, مهین ایرانپرست (مترجم)