غروب سنگینی فضای دکان استاد صفی را پر کرده بود. نه روز بود و نه شب. هوا کدر بود. مثل غباری که با دود درآمیخته باشد. در رنگ غلیظ هوا، سیاهیها و لک و پیش دیوار از نظر گم بودند. کورهی کوچک آهنگری خاموش بودف و مختار ایستاده و در فکر بود. خودش شاید ملتفت حال خود نبود. اما جوری بیصدا و مبهوت بالای سر کوره خشکش زده بود که گویی چیزی را میان خاکسترهای خاموش جستجو میکرد.
استاد صفی، میانه مرد تکیده که پای چپش کمی لنگ میزد، بیرون در، بیخ جرز دیوار روی چارپایهی کوتاهی نشسته بود، در خیال خودش سیر میکرد و سیگار میکشید. انگار پیش از این حرفی میان مختار و استاد صفی گذشته بود که حالا آنها هردو داشتند به آن فکر میکردند…
■ سفر
• محمود دولتابادی
• انتشارات گلشایی