خب پس. دلتان قصه میخواهد. باشد، برایتان تعریف میکنم. اما فقط یکی. پس بهانه نگیرید! پری دیروقت است. فردا سفری طولانی در پیش داریم. امشب باید خوب بخوابی. عبدالله، تو هم. پسرم، حالا که من و خواهرت بار و بندیل سفر را بستهایم، دلگرمیام فقط به تو است. مادرت را به تو میسپارم. خب، این هم از داستانمان. گوش کنید، هردوتان خوب گوش کنید و میان حرفهایم نپرید.
یکی بود، یکی نبود، روزگاری که دیوها و غولها و اجنبه در سرزمینمان پرسه میزدند، کشاورزی به نام باباایوب با خانوادهاش در روستای کوچکی که میدان سبز نام داشت زندگی میکرد. باباایوب خانوادهء پرجمعیتی داشت و بایستی شکمشان را سیر میکرد. شبها از فرط خستگی از پا میافتاد. هر روز خدا، از خروسخوان صبح تا غروب آفتاب، جان میکند. خاک مزرعهاش را شخم میزد و زیر و رو میکرد و به درختهای پستهء بی بار و برش میرسید. آدم هر لحظه که اراده میکرد، میتوانست او را در مزرعهاش پیدا کند، که کمرش خم شده و پشتش، مانند داسی که هرروز در هوا تاب میداد، قوس برداشته. دستانش همیشه پینه بسته و خونآلود بود و هرشب، قبل از این که سرش به بالش برسد، خواب چشمانش را میربود…
■ و کوهستان به طنین آمد
• خالد حسینی
• ترجمه نسترن ظهیری
• انتشارات ققنوس