هنوز ننشسته بودم، یک طرف باسنم در هوا بود و دستم به دستگیره درِ ماشین که زن برادرم هجوم آورد:
– ای بابا… این همه بوق زدیم نشنیدی؟ ده دقیقه است این جا هستم!
جواب دادم.
– سلام
برادرم رو به من کرد. چشمک کوتاهی زد:
– اوضاع رو به راهه خوشگله؟
– خوبم.
– میخواهی وسایلت را صندوق عقب بگذارم؟
– نه ممنونم. فقط همین چمدان کوچک را دارم و پیراهنم… پیراهن را صندلی عقب میگذارم.
زن برادرم نگاهی به پارچه مچاله و چروکی که روی زانوهایم بود انداخت و گفت:
– پیراهنت، این است؟
– بله.
– این دیگر چیست؟
– یک ساری…
– بله میبینم…
با مهربانی گوشزد کرد:
– نه، نمیبینی، وقتی پوشیدم، خواهی دید.
اخمهایش کمی در هم فرو رفت.
برادرم گفت:
– میتوانیم راه بیفتیم؟
– بله، خُب نه…میتوانی دمِ مغازه عربها انتهای خیابان نگه داری؟
آن جا کار کوچکی دارم…
زنبرادرم آه کشید.
– باز هم چه چیز یادت رفته؟
– کرم موبَر…
■ گریز دلپذیر
• آنا گاوالدا
• ترجمه الهام دارچینیان
• نشر قطره