آن سال تابستان وس خانهء مبلهای را در شمال اروکا از چف، الکلی سابق، اجاره کرد. بعد به من زنگ زد و گفت اگر آب دستم است بگذارم زمین و بروم آنجا با او زندگی کنم. گفت که الان توی واگن زندگی میکند. از قضیه واگن خبر داشتم. اما حاضر نبود جواب نه بشنود. دوباره زنگ زد و گفت، ادنا، میشود از پنجرهء جلویی اقیانوس را دید. میشود بوی نمک را در هوا شنید. به حرفهایش گوش دادم. کلمات را تک تک ادا میکرد. گفتم دربارهاش فکر کردم. یک هفته بعد باز زنگ زد و گفت، میآیی؟ گفتم هنوز دارم فکر میکنم. گفت، از اول شروع میکنیم. گفتم، به شرطی میآیم که برایم کاری بکنی، وس گفت، بگو چی، گفتم، میخواهم سعی کنی همان وسی بشوی که آن وقتها میشناختم. همان وس قدیمی. همان وسی که باهاش عروسی کردم. وس به گریه افتاد، اما گریهاش را به حساب حسن نیتش گذاشتم. برای همین گفتم، باشد، میآیم…
■ کلیسای جامع
• ریموند کارور
• ترجمه فرزانه طاهری
• انتشارات نیلوفر