مردی که ده دقیقه از عمرش باقی مانده بود، میخندید.
سبب خندهاش داستانی بود که دستیارش «مونیک جامین»، به هنگام رانندگی و بردن او از دفتر کارش به خانه وی برایش تعریف میکرد. شب ۲۲ مارس ۱۹۹۰ و هوا سرد و بارانی بود.
داستان به دوستی مشترک مربوط میشد که در مرکز تحقیقات فضایی در خیابان «استال» کار میکرد. زنی که رفتار مسخرهای داشت و دائم میخندید.
آنان در ساعت ده دقیقه به هفت دفتر کارشان را در «آکل» در حومهء بروکسل ترک کرده بودند. مونیک اتومبیل رنو-۲۱ میراند. او چندماه پیش اتومبیل فولکسواگن کارفرمایش را فروخته بود، زیرا این مرد بسیار بد رانندگی میکرد و امکان داشت خودش را به کشتن دهد.
فاصله از دفتر کار تا مجموعه سه ساختمانی «چریدرو»، در یکی از خیابانهای فرعی «فرانسیس فولی» فقط ده دقیقه رانندگی بود. اما آن دو در برابر مغازهء نانفروشی توقف کردند و هردو وارد آنجا شدند. مرد میخواست نان مورد علاقهاش را بخرد. قطرات باران در باد میرقصید. آنان سرشان را پایین آوردند و متوجه نشدند اتومبیلی تعقیبشان میکرد…
■ مشت خدا
• فردریک فورسایت
• ترجمه محمد قصّاع
• نشر البرز